محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 4 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

تنهایی رفتن آبتین به پیش دبستانی

امروز دیگه واقعا باید می رفتم مدرسه هیچ راهی نداشتم می تونستم با خودم ببرمت اما قصدم این بود که عادت کنی به پیش دبستانیت روز قبل اعلام کردی با خاطره می رم اما خاطره زیر بار نرفت گفتی با سارینا می رم اما سارینا هم خودش بچه هست و نمیشه بهش اعتماد کرد آخرش دست به دامن خونواده بابا شدی گفتی با عمه زهرا می رم اما بابا موفق نشد باهاش حرف بزنه القصه صبح زود که شب قبلش هم شب قدر بود حاضر شدم هم تو هم خودم دوش گرفتیم برات تغذیه و نون پنیر هم گذاشتم و گفتم مامان با بابا برو .تا دم در اومدی دنبالم و گفتی مامان منم با خودت ببر .دلم سوخت خواستم ببرمت که بابا صدات زد بابا بیا مامان دیرش شده و تو برگشتی و گفتی با بابام میرم  سا...
15 تير 1394

باز هم پیش دبستانی

امروز 94/4/10بود باز هم با هم رفتیم پیش دبستانی نگران این بودم که هفته آینده مرخصیم تموم میشه و باید خودمم برم مدرسه اما با تو چیکار کنم نمی دونم !!!!!!!!!!!! خلاصه رفتیم و کلی بازی و نقاشی کردید و فیلم دیدید وسط سالن دراز کشیده بودی و باب اسفنجی و آتش نشان رو می دیدی ظهر با هم برگشتیم خونه بین راه مرتب از آتش نشان سوال می کردی مامان اگه خونه آتیش بگیره چی میشه ؟؟؟؟ مامان پلیس می تونه آتیش خاموش کنه ؟؟ نه نمی تونه چرا؟؟؟ چون دوره خاموش کردن آتش رو آتش نشان دیده . خب حالا اگه آتش نشان نبود چی میشه ؟؟؟ خب زنگ می زنن تا با ماشینش برسه . خلاصه اینقدر منو سوال پیچ کردی که نگو و نپرس .   ...
10 تير 1394

رفتن من و آبتین به پیش دبستانی

امروز 94/4/8 با هم رفتیم پیش دبستانی اولش نمی رفتی داخل کلاس و به من می گفتی اگه برم داخل کلاس تو می ری . گفتم کجا می رم گفتی یه جای خیلی دور (بمیرم برات از بس توی اوج کوچکی تو درس خوندم و راه دور رفتم استرس دست از سرت بر نمی داره). همونجا با صبر و حوصله روبروی کلاس یه صندلی مخصوص نی نی کوچولوها رو برداشتم و نشستم روش بیست دقیقه گذشت و تو نرفتی کلاس تا اینکه  بچه ها از کلاس اومدن بیرون خانم مربی شروع کرد به تقسیم اسباب بازی ها و از اونجایی که شانس با تو یار بود یه مقداراز حیوانات رو خالی کرد جلوی پای تو و گفت برای آبتین تو هم از عشق حیوانات سرگرم بازی شدی مخصوصا اعلام کردی مامان من تو حیواناتم اسب دریایی و گرگ ند...
8 تير 1394

آبتین و سنا و سارینا در خانه و مسجد

عزیزم این روزا ماه رمضونه من تو و سنا رو با خودم میارم خونه خودمون تا کمتر اذیت مامن جون کنید . آخه وقتی چند تایی با هم می شید خاله خاطره هم هوای بچگی هاشو می کنه و کلی داد و بیداد راه می ندازید. یه وقتایی از شدت گرسنگی یا تشنگی خوابم می بره وقتی بیدار می شم می بینم با سنا مشغول دکتر بازی یا بچه و مامان بازی هستید یا هم صندلی گذاشتید زیر پاتون و دست به کارای خطرناک زدید ازجمله موقعی که من خواب بودم  با سنا صندلی گذاشته بودین و رفته بودین بالا که عروسکهای روی سر کمدت رو بردارید اما چون قدتون نرسیده بود چند تا بالشت گذاشته بودید روی صندلی و سنا رفته بود بالا تو هم براش به اصطلاح قلاب گرفته بودی وقتی این صحنه رو دید...
7 تير 1394

اولین روز در پیش دبستانی

صبح روز چهارشنبه 94/4/4 از خواب بیدارت کردم دوش گرفتی لباس پوشیدی اما بهونه در آوردی مامان میشه امروز نرم ؟؟؟ مامان یه عود بده روشن کنم خونه آتیش بگیره نریم پیش دبستانی !!!!!!!!!!!!!!!!!!! مامان اگه زمین باز بشه خونه خراب میشه ؟؟؟اونوقت ما نمی ریم پیش دبستانی ؟؟ مامان اگه دزد بیاد ما زنگ می زنیم پلیس اونقت نمی ریم پیش دبستانی!!!!!! مامکاشکی ما تصادف کنیم ببرنمون بیمارستان اونوقت نرسیم به پیش دبستانی !!!!!!!!!!!!!!!! هر چی بهانه در آوردی قبول نکردم و حاضرت کردم و رفتیم دنبال خاله خاطره با خاله خاطره رسوندمتون پیش دبستانی . خودت راضی شده بودی که با خاله بری متاسفانه خاله موبایلشو یادش رفته بود ببره و دسترسی هم بهتو...
4 تير 1394
1